۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

در وصف على تازى

علی ای همای وحشت تو چه آفتی خدا را
که به نیزه ها کشیدی سر و گردن جدا را

به خدا که در دو عالم اثر از بشر نماند
چو علی بریده باشد رگِ گردن بقا را

به جز از علی که هفتصد سرِ بیگناهِ بدبخت
ببُرد به تیغ شمشیر نفس غریبه ها را

به جز از علی که دارد به دو سر جلای ساتور
که به حکم مصطفایی ببریده دست و پا را

چو به قتل، شرط بندد ز میان بی شرمان
چو علی که می تواند بزند سر و قفا را

نرو ای گدای مسکین در خانه ی مصیبت
که به تو حواله دارد دو سه فحش ناروا را

تو بدان سواره دزدیست که ازآن غنیمت جنگ
ببرد به سوی خانه همه کیسه ی طلا را

ز بساط این کنیزان به غنایم اضافی
چو علی که می رباید همه دخت دلربا را

نه بشر توانمش خواند نه ز نسل آدمیان
متحیرم چه نامم شه دزد بی حیا را

به زبان شوم و نحسش که بلاغه الکتابش
به جهان بلا فکنده همه آیت جفا را

نروم بهشت موعود که اگر علی ببینم
بکشم چو دوزخ آتش همه صحن کبریا را

نروم بهشت آری که اگر روم به آنجا
به رسول و حوریانش نکنم کمی مدارا

تو نخوان قصیده ام را که بسی ملول گردی
ز جناب شیر قصاب! تو بخوان ابوعطا را



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر